1- باور کنید این که «مثل قبل» به روز نیستم، دلیل اش کار و گرفتاری و هزار و یک بهانه دیگر نیست! پیش از این هم اوضاعم همین بوده که می بینید. موضوع همانی است که مانا گفت. همه مان انگار منتظر اتفاقی چیزی هستیم؛ اتفاق هم که خودش نمی افتد! به این دوران می شود گفت: «پسا...»؟! بگذریم. حقیقت می ترسم بیفتم (افتادم؟!) در ورطه خزعبل نویسی و...
2- از شما چه پنهان با بزرگداشت و سال گرد گرفتن زیاد موافق نیستم. این که به هم تبریکش بگوییم اصلا چیز بدی نیست، اما وقتی شد موضوع روزنوشت این احساس به ما آدم های گریزان از ریسمان سیاه و سفید دست می دهد که دیگر آرد را بیخته و الک را آویخته ایم؛ شخصا بر خلاف نظر بسیاری از رفقا معتقدم هنوز کلی فاصله داریم تا سینمای «ما» شدن. این «ما» را جدی بگیرید رفقا. شاید به خاطر دپارتد شدنم در این مدت خیلی چیزها را نمی دانم؟ و این خط آخر خیلی متظاهرانه و شعاری شد. باز نمی دانم:«خسرو؛ بولوار...».
3- برگردیم سراغ همان حس این روزهایمان...دیروز که به رسم «گوسپندانه» هر روز، گل صبح زدم بیرون، نیمه راه یادم آمد که ای وای، عینک و کیف پولم را جا گذاشته ام. بگذریم که با مصیبتی به محل کارم رسیدم. اما امروز...کیف دستی ام یادم رفته! فورا یاد ویدئو کلیپ «You’re beautiful» جیمز بلانت افتادم. همان که یکی یکی بادگیر و لباس ها و وسایل اش را وسط برف و سرما در می آورد و می گذارد گوشه ای و دست آخر تن اش را تقدیم دره منتهی به دریای پشت سرش می کند. ورژن سینمایی و گرم اش را هم داریم. لابد می دانید دیگر. «سه پدرخوانده» جان فورد را می گویم؛ همان سه تبهکار مشتی ای که یک بهانه وسط آن صحرای بی آب و علف پیدا می کنند و می گیرند توی دست. بعد هم که مجبور می شوند به خاطر گرما و بی آبی کم کم همه وسایل شان را بیاندازند و خودشان را سبک کنند؛ به همین خاطر رستگار می شوند؟! هم چنان منتظریم.
شما هم بنويسيد (14)...